مدتها بود دلمان براي اين اصفهان تنگ شده بود. زايندهرود بيآب چهره نصف جهان را از حالت ايدهآل و دوستداشتني هميشگياش خارج كرده بود.
توريستها وقتي به شهر ميرسيدند، وقتي دوربينشان را روي پل خاجو بيرون ميآوردند، با يك پس زمينه خشك مواجه ميشدند كه با پوسترهاي خوش رنگ و لعابي كه آنطرف ديده بودند و راغبشان كرده بود به سفر به ايران نميخواند.
آن پايين، بستر رودخانهاي كه قرار بود زنده رود باشد،حالا زمين فوتبال بچههايي بود كه توي كتابهايشان درباره قلب تپنده شهر زياد خوانده بودند. كمي آنطرفتر تابلوي « شنا ممنوع» ديگر يك هشدار نبود. شوخي بود كه جوانهاي شهر را به خنده وامي داشت.
اصفهان چند هفتهاي بود به صدر اخبار آمده بود. داستان اسيدپاشي سوژه ثابت روزنامهها بود. شهر خلوتياش را به رخ ميكشيد. عصرهاي پاييزي خبري از آن همه شور و آواز مياغن حجرههاي پل خواجو نبود. حتي بعضي مادرها دخترها را توي خانه نگه ميداشتند به خاطر دلهرهاي كه شايعهها درست كرده بود.
ناگهان اما خاكستري جايش را به آبي داد. انگار كه يك نفر شير رنگ را باز كرده باشد توي رگهاي شهر. نصف جهان دوباره شروع كرد به نفس كشيدن. آب به زندهرود جان داد. بچهها توپهايشان را از كف رودخانه جمع كردند
حالا چمنهاي سبز پررنگ حاشيه زاينده رود جاي بازي آنها بود. دوربينها دوباره از توي كيف درآمدند. تصاوير آشنا دوباره رفتند توي قاب. دخترها، پسرها، جوانها... حالا ميدانستند براي دركردن خستگي، براي نفس كشيدن در يك عصر پاييزي بايد كجا بساط چاي خوردن به راه بياندازند.
همه دلشان براي اين اصفهان تنگ شده بود. همه دلشان براي موجي كه دل از هر رهگذري مي برد تنگ شده بود... همه مي دانستند كه اين آب وقتي راه بيفتد توي شهر همه آن دلشورهها را با خودش ميبرد.
منبع:همشهري جوان
نظر شما